و این راه دشوار… ( قسمت ششم )
کار، ناامیدی و دیگر هیچ
⚒ سخت بود. از یک طرف فشار کاری سنگین و از طرف دیگر فشار عصبی زیاد داشت حسابی اذیتم میکرد.
♨️ من مهندس عمران که کارم پشت میز نشینی و طراحی سازهای مهم بود و هر روز کلی کارمند برایم کار میکرد و هر یک ساعت یک بار چای تازه دم با انواع عطرها و طعمهای مختلف روی میزم بود، حالا باید بیل به دست کارگری میکردم.
🕯 تنها چیزی که آرامم میکرد این بود که هم کار یاد میگرفتم و هم همین درآمد کوچک و اندک باعث میشد مقداری خیالم راحت شود که مبادا فردا شرمند همسر و فرزندم بشوم.
🌓 روزها میگذاشت و من به شدت مشغول کار شده بودم. از کارهای کارگری ساده کم کم رسیده بودم به کارهای حرفی تر مانند دیوار و کاشی کاری. کار را با همه سختیهایش دوست داشتم اما یک چیز همیشه ذهنم را آزار میداد. و آن این سوال بود: تا کی؟
⏳ بالاخره نمیشود که این راه را تا آخر ادامه داد و سنگینی و فشار کاری بالا هم توان پرداختن به هدفم را داشت از من سلب میکرد. و این همان چیزی بود که همشیه از آن واهمه داشتم.
🚶♂به هر حال یک روز تصمیمم را گرفتم. عذرم را از کارفرما خواستم و شروع به اقدام مجدد برای کاریابی کردم.
🏢 دشوار بود… یک واحد آپارتمان یک خوابه که کلا به سختی به ۴۵ متر مربع میرسید. نمیدانستی آن خواب را چطور تقسیم بندی کنی. گاهی به چشمهای پسرم که نگاه میکردم تمام وجودم درد میگرفت. با آنکه در ایران عادت کرده بود اتاق مخصوص خودش را داشته باشد آن هم با همه امکانات، امروز مجبور بود در کنار ما باشد و اتاقش را در همان یک خواب با پدر و مادرش به اشتراک بگذارد.
💢 با آنکه ۵ سال بیشتر سنش نبود اما کاملا میشد حس کرد او هم میفهمد. حتی یک بار هم نشد به بگوید ای کاش من هم اتاق خودم را داشتم. فقط یک روز که عکسهای ایران را نگاه میکرد، ناخوداگاه چشمش به اتاقش افتاد و با تمام بچگی هایی که داشت در حالی که اشکهایش جاری شده بود بغضش را فرو برد و هیچ چیز نگفت و این لحظه شاید دردناکترین لحظه یک پدر بود.
😔 اینکه نتوانی برای فرزندت چیزی را فراهم کنی که میدانی حق اوست و زمانی بهترین ها را داشته سخت است و سخت است و سخت است. البته همین که میدیدم اینجا دارد با زبان انگلیسی تحصیل میکند و آینده ای دارد که به تمام این سختیها میارزد، به من آرامش میداد.
☀️ با تمام این مشکلات امیدمان هیچ وقت قطع نشد. در همین گیر و دار بود که متوجه سازمانهای کاریابی شدم. به اتفاق چند نفر از دوستانم به یکی از آنها مراجعه کردیم و پس از تشکیل پرونده امیدمان به یافتن کار افزایش یافت.
🕰 اما هرچه به جلو میرفتیم این امید کمرنگ تر میشد. زیرا همچنان خبری از مصاحبه کاری نبود. سازمان کاریابی را تغییر دادیم و پرونده خود را به یک نهاد دیگر سپردیم. اما باز هم نشد.
🏮 دوباره ترس وجودم را گرفت. “نکندها” دوباره به سراغم آمدند. تا اینکه یک روز که در اوج ناامیدی در حل قدم زدم در پارک بودم صحبتهای یکی از دوستان که راجع به یک مدرسه بود به خاطرم آمد. مدرسه ای برای بزرگ سالان با هدف تعلیم جهت کار پیدا کردن و دوره هایی برای آمادگی مصاحبه.
📚 البته بعدها فهمیدم کار آنها فراتر از اینهاست و حتی ممکن است برایمان کار هم پیدا کنند.
✨ مجددا بارقه هایی از امید در قلبم زنده شد و تصمیم گرفتم آن را هم امتحان کنم.
آخرین دیدگاهها