و این راه دشوار… ( قسمت اول )
💠 همه اش از خرید بلیط هواپیما شروع شد. قبل از آن انگار برایم قضیه خیلی جدی نبود. اما وقتی بلیطها را در دستم دیدم، ترس عجیبی تمام وجودم را فرا گرفت.
💠 تازه فهمیدم چه کرده ام. مسیر برگشت خانه را نفهمیدم چطور طی کردم. افکاری عجیب و غریب مدام ذهنم را آشفته میکند. ناخودآگاه هر چه پیام در گروه های مهاجرتی بود در مقابل ذهنم مرور میکنم.
⭕️ نکند کار پیدا نکنم!
⭕️ نکند پولهایم تمام شود!
⭕️ نکند نتوانم خودم را با شرایط آنجا وفق بدهم!
⭕️ نکند آنجا آن بهشت ذهن من نباشد!
⭕️ نکند همسر و فرزندم آنجا را دوست نداشته باشند!
⭕️ نکند…
💠 صدای لرزان مادرم از داخل آیفون مرا به خودم میآورد. اصلا خاطرم نیست کی به منزل رسیده ام.
💠 یک دفعه یادم میآید مادرم برای ناهار علاوه بر ما کلی مهمان دیگر نیز دعوت کرده. سر سفره که مینشینم حرفها شروع میشود. برخی حرفها جنبه “متلک” دارد و برخی “صرفا جهت اطلاع”. هر چه هست عصبی ام میکند.
💠 “خوب پسرم بگو تمرین ظرف شستن کردی که داری میری؟ چون میگن هر کی میره اونجا باید چند سالی تو رستوران ظرف بشوره و کارگری کنه”. حرفهای عمه انگار مثل یک مته سرم را سوراخ میکند و لبخند (شاید از روی حسادت) دختر لوسش هم تمام رگهای عصبی ام را به هم گره میزند.
💠 “آخه این چه کاریه؟ اینجا همه چی هست و تو هم که کار داری شکر خدا. یه مقدار فکر کن. این زن و بچه رو هم آواره میکنی واسه چی؟” حرفهای دایی لرزه سختی به اندامم میاندازد. با اینکه این سوالات را بارها و بارها از خودم پرسیده ام و پاسخش را هم بارها مرور کرده ام ولی انگار این حرفها برایم جدید است. هر لقمه که برمیدارم به چشمهای مادرم نگاه میکنم. بغض همراه با التماسی در نگاهش موج میزند که انگار پس لرزه خوبی است برای آوارهای قبلی.
💠 “راستی عمو جان رفتی کانادا دست این پسر مارو هم بگیر. تازه درسش رو تموم کرده”. حرفهای عمو من را یاد دم موش و جارو میاندازد. آخر من برای پسر شما که فارسیش را به زور حرف میزند چه کاری میتوانم بکنم…
💠 “میگن اونجا دکترا هم توی کافی شاپ ها کار میکنن. نبینم رفتی اونجا کار کردی ها! یکی تو رو ببینه آبرو واسمون نمی ذاره”. کلا خاله من برایش آبرو مهم است تا موفقیت من در کانادا. خیر سرش تحصیل کرده است.
💢 از سر سفره بلند میشوم و میروم تا حیاط قدم بزنم. ترجیح میدهم به هیچ چیز فکر نکنم. نه به اینکه قرار است ظرف بشورم و نه به اینکه قرار است موفق شوم. راستی گفتم موفق… خودمم هم در تعریف این واژه گیر کرد کرده ام. چه چیزی قرار است در کانادا مرا خوشبخت کند؟ تعریف این موفقیت چیست؟ اگر من چه بکنم موفق شده ام؟
💢 دوباره “نکند”های آزار دهنده ای ذهنم را آشفته میکند. به بلیطم نگاه میکنم و همه حواسم به رفتنم پرت میشود. باز به یاد حرفهای دوستانم در گروه ها میافتم. به یاد مسعود که هنوز بعد دو سال کار مناسبی پیدا نکرده… به یاد آرش که به ایران برگشته... به یاد حسام که در تورنتو صاحب یک بیزینس موفق شده… و به یاد خودم که دستهایم تا آرنج در کف و آب است و دارم در یک رستوران ظرف میشورم…
ادامه دارد…
نویسنده: وحید
آخرین دیدگاهها