قسمت چهارم: اولین تجربه های من در کانادا
از فرودگاه تا هتلی که از طریق اینترنت گرفته بودم مسیر طولانی بود و این مسیر مجال کافی را به من میداد تا در مورد اتفاقاتی که قرار است در آینده برایم بیفتد فکر کنم.
اولین چیزی که برای جلب توجه میکرد بافت ساده و سبز تورنتو بود. اصلاً قابل مقایسه با شهرهایی مانند دوبی یا کوالالامپور نبود. اگر چه میشد حدس زد در قسمت تجاری و شلوغ شهر بتوان آسمانخراشهای سر به فلک کشیده را مشاهده کرد. اما چند قدم آن طرف تر انگار شهری آرام و محصور در بافت سبز و درختانی زیبا آرمیده است.
🕰 حدود ساعت ۶ عصر به هتل می رسیم. هتل بافتی نسبتا قدیمی دارد اما در منطقهای شلوغ قرار گرفته که دسترسی به جاهای مختلف را آسان میکند و از همه مهمتر برای من آنکه این هتل در خیابان یانگ قرار دارد.
خستگی عجیبی تمام وجودم را فرا می گیرد و نمی دانم کی به خواب میروم. ساعت حدود ۳ صبح چشم هایم باز می شود و دیگر هر کار می کنم هیچ اثری از خواب در آنها نمایان نمیشود. ابتدا تصور می کنم شاید از شوق آمدن باشد اما بعدها فهمیدم که این همان مشکل جت لگ است که به خاطر اختلاف ساعت زیاد به وجود میآید.
🌤 صبح اول وقت برای کشف محیط اطراف به بیرون میروم. پس خیابان یانگ این است! بلندترین خیابان جهان و من هم اکنون در طولانی ترین خیابان دنیا ایستاده ام.
حس عجیبی تمام وجودم را فرا می گیرد. دلتنگی، استرس، ذوق و واقعاً احساساتی که نمیدانم تلفیق و ترکیبی از چند حس ناشناخته است.
اولین کاری که می کنم به دنبال فروشگاهی میگردم که بتوانم از آن یک سیم کارت تهیه کرده تا با ایران تماس بگیرم و زنده بودن خود را گزارش دهم. با توجه به آشنایی قبلی که با استارباکس داشتم می دانستم که می توانم از اینترنت رایگان آنجا استفاده کنم. همین فرصت را غنیمت دانسته و تلگرافی پیام میدهیم که ما رسیدیم… “فعلا” مشکلی نیست.
پس از گشت و گذار در همان اطراف و لذت بردن از هوای تمیز و بسیار مطلوب تورنتو کم کم گرسنه مان میشود و بعد از کشف اولین مک دونالد تازه می فهمم که قیمت ها با ایران چه تفاوت هایی دارد.
🗞 کاملا اتفاقی آگهی یکی از ایجنت های املاک را که ایرانی است پیدا می کنم و با او تماس می گیرم. به من میگوید که با اتومبیل شخصی خود به دنبال من می آید تا مواردی را که موجود است به من نشان دهد.
ساعت قرار که میشود یک اتومبیل بسیار گران قیمت و لوکس bmw با راننده ای بسیار شیک پوش نظرم را به خودش جلب میکند. حقیقتا انتظار نداشتم ایشان همان ایجنتی باشد که منتظرش هستم. تا اینکه در کمال ناباوری اسم بنده را صدا کرده و مرا به اتومبیل خود هدایت میکند.
در مسیر از خودش می گوید. اینکه چقدر تورنتو را دوست دارد و وقتی برای مدتی از آن دور میشود دلش هوای تورنتو را میکند. صحبت هایش برایم گنگ و نامفهوم است و ترجیح میدهم به جای گوش دادن، از شیشه دودی اتومبیلش بیرون را نظاره کنم.
اولین واحدی که به ما نشان داده میشود، نظرمان را به خودش جلب میکند. شاید در تصوراتم همان چیزی بود که به دنبالش میگشتم. طبقه ۲۳ از یک برج مسکونی نسبتاً لوکس و با امکانات کافی.
یک لحظه دلم می لرزد. “نکند” های جدیدی به سراغم میآید. در آسانسور که باز میشود، خانواده ای شلوغ با لبخند به من خوشامد میگویند. ایرانی هستند و تازه به این مجموعه آمده اند. احساس اشتراک دلم را اندکی آرام میکند.
آسانسور در لابی میایستد. چند خانواده در حال صحبت و بررسی شرایط ساختمان هستند. نه اشتباه نمیکنم. همه با هم فارسی صحبت میکنند. جالب تر آنکه حتی یکی از نگهبانان ساختمان نیز ایرانی است. دلم میخواهد با همه شان دوست شوم. شاید احساس نیاز به امنیت این فکرها را در من تقویت میکند.
آخرین دیدگاهها