و این مسیر دشوار – قسمت سوم
3⃣🛩 قسمت سوم: اولین دیدار من از کانادا
💠 در هواپیما که مینشینم، استرس همراه با ترس عجیبی تمام وجودم را فرا میگیرد. سعی میکنم این احساسات عجیب و غریب را در خودم فرو ببرم و آنها را به همسر و فرزندم منتقل نکنم.
💠 به چهره معصومانه فرزندم که با تعجب از پنجره هواپیما بیرون را نظاره میکند نگاه میکنم. و باز هم این “نکند های” لعنتی به سراغم میآیند.
⁉️ نکند آینده این طفل معصوم به خاطر بلند پروازیهای من خراب شود، نکند دلتنگیهایش برای پدر و مادر بزرگش بیمارش کند، نکند نتواند با شرایط کانادا خودش را وفق دهد، نکند باعث تخریب آینده او بشوم…
♨️ به همسرم نگاه میکنم. مثل همیشه آرام است و به من اعتماد دارد و همین اعتماد استرس مرا چندین برابر میکند. او هم دلشوره دارد، نگرانی دارد و از همه مهمتر دلتنگی است که میدانم سراسر وجودش را فرا گرفته و از ترس پیدا نشدن اشکهایش چشمهایش را باز نمیکند.
💢 به آنها نگاه میکنم. خدایا خودت خوب میدانی که از این به بعد تنها تکیهگاه آنها من هستم و تنها دلخوشی من هم اینها. بغض گلویم را میفشارد. هر کار میکنم نمیتوانم جلو اشکهایم را بگیرم. پسرم نگاه کودکانه خودش را به چشمهای من میدوزد و من چشمهایم را میبندم تا مبادا تصور کند پدرش کم آورده است.
🌀 حس عجیبی است. اینکه بخواهی فریاد بزنی و اشک بریزی اما نتوانی. گاهی دلم میخواهد به خلبان بگویم لطفا مرا همینجا به روی ابرها پیاده کن. اما نه… من به مادرم و خاک پدرم قول دادهام قوی باشم و باید به وعده خود وفا کنم.
🌐 در فرودگاه استانبول که پیاده میشویم به دنبال اینترنت میگردم تا خانواده را از نگرانی دربیاورم. تماس که برقرار میشود انگار چاشنی یک بمب را زده باشی. هر کار میکنم که با مادرم صحبت کنم نمیتوانم. این بغض لعنتی رهایم نمیکند.
🌐 خودم را با پرسههای فرودگاه مشغول میکنم. کم کم باید برای پرواز دوم آماده شویم. این بار مقصد تورنتو است. جائیکه از قبل وجب به وجبش را با گوگل نگاه کردهام و اگر بگویم محله های آنرا از یک کانادایی بیشتر میشناسم پر بیراه نگفته ام.
🌐 در پرواز دوم همه چیز متفاوت است. هواپیما بسیار بزرگتر و با امکانات بسیار بیشتر. خودم را با همینها سرگرم میکنم تا این ساعتها بگذرد.
🛬 وقتی چرخهای هواپیما خاک کانادا را لمس میکند، انگار تمام دلهرههای زمین به سراغم میاید. نگران اسباب و وسایلی میشوم که با خود آورده ام. نکند به آنها گیر بدهند. نکند بگویند اینها مشکل دارد. نکند جریمه ام کنند.
⭕️ اولین قدمم را که به خاک کانادا میگذارم احساس غربت عجیبی مرا در خود فرو میبرد. خدایا خودت میدانی که من هیچکس را اینجا ندارم. تو هستی و همسر و فرزندم که به شدت به من وابسته اند.
⭕️ از دالان فرودگاه که رد میشوم، پرسنل فرودگاه اولین لبخندها را تحویل ما میدهند. دلم را به لبخندشان خوش میکنم و سعی میکنم هر چه تا کنون خواندهام را رعایت کنم. به صف عریض و طویلی میرسیم که با سرعت به جلو میرود.
⭕️ ناگهان تمام حواس مرا صحبتهای یکی از خدمه به خودش جلب میکند. با لهجه کانادایی خود میپرسد تازه وارد هستید؟ و من با سر پاسخش را میدهم. با احترام و خوشروئی بسیار مارا به یکی از صافها هدایت میکند.
⭕️ یک افسر سیاه پوست با چهره ای بسیار خشن منتظر ماست تا اطلاعات اولیه لندینگ مارا ثبت کند.
⭕️ با ترس خودم را معرفی میکنم و پاسپورت هارا روی میزش میگذارم. به من نگاه میکند و میزند زیر خنده. به خودم که میآیم میبینم به جای کیف حاوی پاسپورت ها، پلاستیک شکلاتهای پسرم روی میز است.
♨️ افسر فرودگاه که انگار متوجه استرس من شده باشد، از جایش بلند میشود و یکی از شکلات هارا باز کرده و به پسرم میدهد و با صدای آرامی میگوید: “به کانادا خوش آمدی مرد کوچک”.
❇️ و اینجا بود که کانادا اولین لبخند خودش را تحویلمان داد و من فهمیدم پشت هر چهره سیاه و خشنی میتواند قلبی آرام و مهربان باشد.
نویسنده: وحید
آخرین دیدگاهها